تصاویرشهید حاج داوود زکی زاده
پروانه کسب
دفترچه اعزام به خدمت سال42
کارت اعزام نیرو به جبهه که هنگام شهادت به خون شهید آغشته شده
شادی روح شهید حاج داوود زکی زاده و پدرش صلوات
پروانه کسب
دفترچه اعزام به خدمت سال42
کارت اعزام نیرو به جبهه که هنگام شهادت به خون شهید آغشته شده
شادی روح شهید حاج داوود زکی زاده و پدرش صلوات
پیرزن طلاهایش را برای کمک به جبهه داد و از اتاق بیرون رفت
جوانی صدا زد: حاج خانوم رسید طلاهاتون رو نگرفتید
پیرزن جواب داد: من برای دو پسر شهیدمم رسید نگرفتم
شادی روح امام و شهداء صلوات.
آموزش های سخت:
رفته بود جبهه. حدود 45 روز که گذشت یک روز دیدیم حسین آمد گفتیم: چه زود برگشتی خندید و گفت: تازه اوّله کاره و من رفتم و این مدّت آموزش دیدم و حالا برای خودم مردی شدم. و می خواهم بروم جبهه بجنگم. از آموزشهایی که دیده بود زیاد تعریف نمی کرد. وقتی از دوره آموزشی برگشته بود خیلی تغییر کرده بود از نظر اخلاقی و رفتاری و همه چیز عوض شده بود. کم حرف شده بود مهربان شده بود نماز خواندن و عبادت و راز و نیازش با خدا عوض شده بود و این کارها را خیلی با دقّت و آرامش انجام می داد. فقط یادم هست که میگفت شبها خیلی آموزشهای سخت می دیدند و نیمه های شب سینه خیز می رفتند و خیلی می بایست می دویدند. دیگه چیزی نگفت و خیلی هم در این مدّت آموزشی لاغر شده بود و بعد از چند روز برگشت جبهه و بعدش هم که شهید شد.
راوی : حاج رضا جعفری پدر شهید
شادی روح شهید حسین جعفری صلوات
بسم ربّ الشّهداء
تا که ما همسفر عشق به افلاک شویم
بارالها! مددی کن که همه پاک شویم
دست تقدیر چنان کن که پس از دادن جان
در جوار حرم عشق همه خاک شویم...
این داستان به نقل از آقای ماندگاری که در برنامه سمت خدا صحبت می کند نوشته شده است .
داستان از این قرار است که یک روز ،یک نفر در خیابان های تهران از جایی عبور می کرده ، وچشمش به عکس شهید حاج ابراهیم همت می افتد.
در دلش می گوید : مگه نمی گویند شهدا زنده اند آقای شهید همت به فریادم برس که در مشکلات زیادی گرفتار شده ام .
شب حاج ابراهیم همت به خواب یک نفر می آید ودر عالم خواب حاج ابراهیم همت را می بیند که در خانه ی او را می زند وبه او می گوید :
بیا به جایی برویم کسی از ما کمک خواسته . شهید همت با موتور تریل همان زمان جنگ بود پشت سر او سوار شدم داخل فلان خیابان وبعد فلان کوچه وفلان پلاک شد جوری از این جاها می گذشت که چشم هایم نام خیابان ،کوچه وپلاک در خانه را دیدم وتوجه مرا جلب کرد تا این که به در خانه ی مورد نظر رسیدیم به من گفت این خانه ی آقای فلانی است باید او را کمک کنیم به محض در زدن از خواب بیدار شدم .
دلم طاقت نداشت سوار بر ماشین شدم به همان آدرسی که در خواب دیده بودم رفتم در خانه ی آن بنده ی خدا که رسیدم در زدم مردی در خانه آمد :گفتم شما آقای ... هستی گفت :بله کاری داری.
گفتم :بله من از طرف شهید همت آمده ام تا به شما کمک کنم زیرا شهید همت از من خواسته به شما کمک کنم ،آن بنده خدا زد زیر گریه وماجرایش را گفت . شهدا زنده اند ونزد خدا روزی می خورند.شادی
روح شهدا وامام شهدا صلوات
تعداد صفحات : 13